حیاط خلوت ذهنم...
حیاط خلوت ذهنم...

حیاط خلوت ذهنم...

یادداشتی از یک مرد ایرانی


 این متن داستان نیست.واقیعته


مزاحمت خیابانی زنان، برای ما تفریح بود؛ به خودم نمی توانم دروغ بگویم.» این مرد ایرانی، داستانی را از دوران نوجوانی خود بازگو کرده است.… من از جمله افرادی بودم که در سنین بین ۱۴ تا ۱۷ سالگی، در بازارهای شلوغ شهر، درون تاکسی و اتوبوس و هر جای ممکن، خودم را به بدن زنان و دختران می مالیدم. راستش را بخواهید این کار بخشی از تفریح ثابت من و دوستانم و خیلی از همسن و سال هایم در دوره نوجوانی بوده است.

وقتی که در نوشته توریست تایلندی به این جمله رسیدم که « به شدت ترسیده بودم و حالت تهوع داشتم و کمی نشستم. از شدت گریه و اشک می لرزیدم » به یادم آمد که درست به همین دلیل و با دیدن زجر و توهینی که بر یک دختر دبیرستانی متحمل شده بود از رفتار وقیحی که فکر می کردم نوعی بازی یا سرگرمی است برای همیشه دست کشیدم.

در یک بعدازظهر گرم تابستانی ما ۳ دوست سال سوم دبیرستان در درون بازار یک محله غریبه به قول خودمان گشت می زدیم تا موردی پیدا شود که خودمان را بمالیم. جمعیت از شدت گرما به بازار سرپوشیده سنتی هجوم اورده بودند و خلاصه کیف ما کوک بود. حسابش از دست مان در رفته بود که چند بار بازار را دور زده بودیم.

ولی در یک از آن موقعیت ها متوجه دختری شدیم که درون یک پس کوچه، کنار در مغازه لوازم فنی فروشی ایستاده بود.هم چادری بود و هم می شد فهمید که لباس معمولی دختر دبیرستانی ها را نیز زیر چادر پوشیده است. شلوار لی و کفشش داد می زد که می توانیم به او نزدیک شویم! او البته متوجه ما نشده بود چون تمام مدت چشمش به سمت درون مغازه بود.

ما از غفلت او استفاده کردیم و خیلی به او نزدیک شدیم و خودمان را تقریبا به او چسباندیم. دختر بیچاره هیچ چیز نگفت فقط فرصت پیدا کرد چادرش را دور خودش حفاظ کند و رویش را هم به سمت ویترین مغازه کرد. ما کوتاه نیامدیم و بدن مان را به اوچسباندیم. نرمی بدنش را بفهمی نفهمی حس کردم که یک مرد درشت هیکل با سرعت به سمت ما نزدیک شد. مشتهایی که پرت کرده بود به من نخورد ولی مثل برق به هر طرف فرار کردیم.

من یک لحظه سرم را برگردانده بودم که دیم دختر بی نوا چنان سیلی محکمی از پدرش خورد که تعادلش را از دست داد و به زمین افتاد.

سه خیابان بالاتر، نزدیکی های محله خودم کنار پله های یک قصابی نشستم. وقتی دیدم دوستانم در دیدرس نیستند مثل یک بچه ۳ ساله گریه کردم. برای ان دختر که احتمالا همسن خودم بود و لحظات وقیحی که هرگز فراموش نخواهد کرد …


.

.پ.ن : خودتو یه لحظه بزار جای دختره... 



نظرات 3 + ارسال نظر
یگانه یکشنبه 11 تیر 1396 ساعت 21:29 /http://shahrzadneveshte.blogfa.com/

تو این داستان فکر کنم دو تا آدم دیوونه هستن یکی یا پسره بیشعور و یکی پدر دختره مگه ندیده که اونا به زور این کار کردن که همچین کاری با دخترش کرده؟؟؟

کیمی دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت 17:03

خیلی جالب بود

پریا شنبه 29 آبان 1395 ساعت 13:45 http://paria23.blogfa.com

خدا نگذره ازشون...بعضی از پسرا خیلی بیشعور شدن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد