حیاط خلوت ذهنم...
حیاط خلوت ذهنم...

حیاط خلوت ذهنم...

حس خوووب



سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟

تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن


 


لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه

چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟


 


آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:

پنجه بر خالی و در حسرت ماه... افتادن


 


با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است

سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن


 


من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل

قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن


 


عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد

سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن


                                     حامد عسگری

.


+ فاتی نوشت : ساعت هشت شب..تو اتاق..سرمای بیرون و گرمای درون... شعر قشنگیه..



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد