حیاط خلوت ذهنم...
حیاط خلوت ذهنم...

حیاط خلوت ذهنم...

نخستین سفر



نخستین سفرم

با اسبی آغاز شد

- که در جیبم جای می گرفت -

از اتاق تا بالکن.

سفر کوتاهی بود

اما من دریاها را پشت سر گذاشتم

شهر های پر ستاره را

از ابتدای جهان

تا انتهای جهان رفتم

و این سفر

تنها سفر بی خطر من بود.



#رسول_یونان




+ نه اینستاگرام نه تلگرام نه لاین نه هیچ کوفت دیگه ای جای تورو نمیگیره.. مثل چای خارجی که هیچوقت جای چای گیلان رو... وبلاگ نویسی همیشه لذت داشته واسم.حتی اگه مثل اینستاگرام  فول لایک و فول کامنت نباشه.


#پس_از_مدتها







میشه این لبخند رو دید و گریه نکرد؟؟


.

.

.

.


+واسه اطرافیانت همیشه آرزویِ خوشی کن حداقلش اینه که شاید خودت شاد نباشی اما یِ جایِ شاد زندگی میکنی.



یادداشتی از یک مرد ایرانی


 این متن داستان نیست.واقیعته


مزاحمت خیابانی زنان، برای ما تفریح بود؛ به خودم نمی توانم دروغ بگویم.» این مرد ایرانی، داستانی را از دوران نوجوانی خود بازگو کرده است.… من از جمله افرادی بودم که در سنین بین ۱۴ تا ۱۷ سالگی، در بازارهای شلوغ شهر، درون تاکسی و اتوبوس و هر جای ممکن، خودم را به بدن زنان و دختران می مالیدم. راستش را بخواهید این کار بخشی از تفریح ثابت من و دوستانم و خیلی از همسن و سال هایم در دوره نوجوانی بوده است.

وقتی که در نوشته توریست تایلندی به این جمله رسیدم که « به شدت ترسیده بودم و حالت تهوع داشتم و کمی نشستم. از شدت گریه و اشک می لرزیدم » به یادم آمد که درست به همین دلیل و با دیدن زجر و توهینی که بر یک دختر دبیرستانی متحمل شده بود از رفتار وقیحی که فکر می کردم نوعی بازی یا سرگرمی است برای همیشه دست کشیدم.

در یک بعدازظهر گرم تابستانی ما ۳ دوست سال سوم دبیرستان در درون بازار یک محله غریبه به قول خودمان گشت می زدیم تا موردی پیدا شود که خودمان را بمالیم. جمعیت از شدت گرما به بازار سرپوشیده سنتی هجوم اورده بودند و خلاصه کیف ما کوک بود. حسابش از دست مان در رفته بود که چند بار بازار را دور زده بودیم.

ولی در یک از آن موقعیت ها متوجه دختری شدیم که درون یک پس کوچه، کنار در مغازه لوازم فنی فروشی ایستاده بود.هم چادری بود و هم می شد فهمید که لباس معمولی دختر دبیرستانی ها را نیز زیر چادر پوشیده است. شلوار لی و کفشش داد می زد که می توانیم به او نزدیک شویم! او البته متوجه ما نشده بود چون تمام مدت چشمش به سمت درون مغازه بود.

ما از غفلت او استفاده کردیم و خیلی به او نزدیک شدیم و خودمان را تقریبا به او چسباندیم. دختر بیچاره هیچ چیز نگفت فقط فرصت پیدا کرد چادرش را دور خودش حفاظ کند و رویش را هم به سمت ویترین مغازه کرد. ما کوتاه نیامدیم و بدن مان را به اوچسباندیم. نرمی بدنش را بفهمی نفهمی حس کردم که یک مرد درشت هیکل با سرعت به سمت ما نزدیک شد. مشتهایی که پرت کرده بود به من نخورد ولی مثل برق به هر طرف فرار کردیم.

من یک لحظه سرم را برگردانده بودم که دیم دختر بی نوا چنان سیلی محکمی از پدرش خورد که تعادلش را از دست داد و به زمین افتاد.

سه خیابان بالاتر، نزدیکی های محله خودم کنار پله های یک قصابی نشستم. وقتی دیدم دوستانم در دیدرس نیستند مثل یک بچه ۳ ساله گریه کردم. برای ان دختر که احتمالا همسن خودم بود و لحظات وقیحی که هرگز فراموش نخواهد کرد …


.

.پ.ن : خودتو یه لحظه بزار جای دختره... 



آذر نوشت...



   گفتنی نیست ولی بی تو کماکان در من


نفسی هست ،  دلی هست ، ولی  جانی نیست...


#محمد_عزیزی



پ.ن1 : امروز نارنجی ترین روزه سال بود.

پ.ن 2 :  چه روزگاره بدی شده... 

پ.ن3 : شایدم من بد شدم.


فنچ های این سرزمین...

  چن روز پیش تو راهه دانشگا ، پش سر دوتا فنچ  ابتدایی  راه میرفتم .


داشتن سر فوتبالیستا بحث میکردن ، خلاصه بحث بالا میگیره و یکیشون برمیگرده چنان فحش وحشت انگیزی 


حواله اون یکی میکنه که  من  ابتدا سری به اطراف چرخانده و سپس سر در گریبان  فرو بردم.. دیگ لازم نی بگم ما 


هم سن اینا بودیم  لواشکو با پلاستیکش میجوییدیم و ساعت ها به شادی می زیستیم.


..بد وضی شده.. 






+فاتی نوشت  : من قبلنا علاوه بر لواشک ، کاغذ کیک یزدیو هم  میجوییدم .چندشم خودتونین.


+ فاتی بازم نوشت : پاییز عاشق انار است... مرسی .


محرم می آید..



 این عطر خوش  محرم که از دور به مشام میرسه..


این خیابونای  مملو از عزاداران  مشکی پوش ..


این نوحه های  دلنواز نزارقطری ..


این شبای سرد و صف های زیبای زنجیر زنی ..


این "ای اهل حرم میر وعلمدار نیامد " ..


این  تعزیه ها، هیئت ها، اشک ها ، حاجت ها و معجزه ها..


این آدما که تو این ماه ، خیلی خوب میشن.. 


و  این حال من که خیلی خوب میشه..                    +کاش حال توهم خوب شه.


سلام بر سردار شهیدان.. سلام بر میر علمدار...سلام بر هفتاد و دو یار.. و سلام بر عزاداران حسینی..



 #این_طوری     ژانر_طوری       #فاتی_نوشت_ها

تو "مقدس تر" از آنی که به دستم آیی


به وصال تو به جز پاک شدن راهی نیست


#سید_صادق_رمضانیان 



چرا نمیشه پیتزا رو ضمیمه ایمیل کرد؟ 



.

.

.

.فاتی نوشت : خسته و کوفته و گرسنه


حس خوووب



سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟

تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن


 


لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه

چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟


 


آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:

پنجه بر خالی و در حسرت ماه... افتادن


 


با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است

سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن


 


من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل

قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن


 


عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد

سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن


                                     حامد عسگری

.


+ فاتی نوشت : ساعت هشت شب..تو اتاق..سرمای بیرون و گرمای درون... شعر قشنگیه..



+ think






قانون کاِئنات میگه به هرچی که بخوای میرسی.. اگه با تمام وجودت اونو بخوای و حتی با ذره ذره سلول هات لمسش کنی...


یادتون باشه.نیرو های کائنات گوش ب فرمان ما هستند.انها نمشنوند که شما چه میگویید..انها تنها به این توجه دارند که به چی فکر میکنید...


پس همیشه + بیاندیشید...


+فاتی نوشت : چقد این متن بمن انگیزه میده... 


+ بازم فاتی نوشت : مطالعه کتاب   " راز "   اثر خانوم راندا برن شدیدا توصیه میشه...ینی تجربیاتی معجزه اسا و کاملا واقعی.....



...




امروز شنبه 18 مهرماه...

ساعت8 صبح...یه صبح مه الود پاییزی .... تو کتابخونه دانشگاه...


من ,فاتی..کتابدار ک.خ